سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

فندق كوچولو هنرمند ما :)

ديشب دوست بابايي با خانمش اومده بودن واسه ديدن شما. اول كه  چند تا جيغ بنفش كشيدي كه بنده خداها ترسيدن و عقب نشيني كردن ، و ديگه نزديكت نيومدن . ولي بعدش باهاشون دوست شدي و روي خوش بهشون نشون دادي. آخر شب بعد رفتن مهمون ها تازه دختر ما ياد هنرنمايي افتاد و كلي با زبونش بازي كرد. چقدر حرف زد و ذوق كرد و آخرش هم آب از لب و لوچه اش آويزون شد . اينم عكس هاي هنرمند كوچولو ما ...
28 دی 1391

سلنا را گاز بايد زد با بوسسسسسسسسسس:)

خوردني مامان، ميشه يكك گاز كوچولو بخورمت جديدا دختري بستني ميشه و من و بابا ميخوريمش. چقدر هم به شما خوش ميگذره وقتي اداي ليس زدن درميآريم و  ريسه ميري ! خداييش خوردن داري ديگه ! شاعر در اين مورد ميفرمايد : سلنا را گاز بايد زد با بوسسسسس ...
28 دی 1391

دختر نرو بالا ؛ميافتي از اون بالا :))

بازي با پاهات واقعا جالبه ماماني(سلنا در حال حركات آكروباتيك :))) كلي ميخندم و بابايي ميگه به من رفتي (خدا رو شكر اعاتراف كرد بالاخره يكم شبيه من هستي ) ببين آخه ، خداييش نيگا انگار ميخواي ازت خودت بالا بري ...
27 دی 1391

سلنا اول صبحي سرحرفش باز شده :)

  دخترم صبح زود پا شده ، حدود ساعت 6.15 دقيقه كلي خوشحال و با چمشاي كاملا باز. اول كلي واسه من خنديدي وقتي داشتي مي مي ميخوردي ، بعدش هم كه با باباحسين كلي بازي كردي و نميدونم چرا يهو انگار دخترم كلي بزرگ شده بود ، شروع كرد با مامان حرف زدن، تو بازي  قهقه زد (حدود دو هفته اي ميشه ياد گرفتي ) اونقدر آقوم آقوم و نميدونم آگي آگي گفت كه حدود ساعت 8 دوباره از خستگي خوابش برد. جالبه كه به پهلو هم خوابيده بود نازخاتون. (كي دخترم مو دار بشه صداش كنم ، گيس گلابتون آخه ) ...
27 دی 1391

اولين ملاقات :)

   واي كه چقدر ديروز خوش گذشت ،سلنا جونم يادته كه ! ديدم حسابي سرحال و كيفوري نشوندمت رو مبل ، كلي بازي كردي و البته اولش كمي با تعجب منو نيگا كردي . بعدشم كه دراز كشيدي همونجا رو مبل و كلي هم با اون پوزيشين شي طوني كردي و قهقه زدي كه من ازت فيلم گرفتم. از وقتي خانم خانما تشريف آوردين باطري دوربين زود زود تموم ميشه واسه همين با موبايلم فيلم گرفتم كه سند بازيت هم موجود باشه ، بعدا ارائه كنم. راستي ديشب خانم رحماني اومده بود خونمون داشتن با بابايي صحيت ميكردن و شما هم بغل ماماني بودي، اولين بار كه ديديش شروع كردي به گريه كه بنده خدا گفت واي غريبي ميكنه ؟ من گفتم نه سلنا سلام كن و ختم بخير شد. گرم صحبت بودن كه ديدم ...
25 دی 1391

آخ جون خريدددددددددددددددد!

  با شما رفتيم فروشگاه ياس !بالاخره يكجاي گرم رفتيم كه بتونيم از كرير درت بياريم و دخترم وارد اجتماع بشه ! وقتي بابا داشت لباس پرو ميكرد كلي با هم دور دور زديم و خوش گذرونديم و آيينه بازي كرديم . چون اون طبقه فقط پوشاك داشت و آيينه قدي هم كم نبود خيلي به شما خوش گذشت و البته به هم همين طور اين هم عكس دختري وقتي آماده شد كه بريم بيرون ...
25 دی 1391

اگه من مامانم :)

  رفتم پيش دكترت ميگم اين دختر ما گاهي دستاش طوري ميره تو دهنش كه به عق زدن ميافته . پستونك بخوره بهتره يا دست ؟  نظر دكتر پستونك بود. حالا ماماني چيكار ميكنم، تا ميبينم دستت بهت مزه كرده پستونكت رو كمي عرق نعنا ميزنم، ميشه پستونك طعم دار، بدش ميخوري و از فكر اون يكي در ميايي، البته يك كار ديگه اي هم ميكنم، چون ميخواي بخوابي اگه دستت تو دهنت باشه و يا ميبري سمت چشمات كه حواست رو پرت ميكنه ، پتو ، عروسك يك چيز نرم و خوب ميدم، محكم و سفت نگه اش ميداري تا خوابت ببره آره ديگه دخترماماني ، اگه من مامانم .......ميدونم چجوري اين فكرا رو از سر سلنا دربيارم   ...
25 دی 1391